....

ساخت وبلاگ
* و دوباره که نه !! چندین باره برمیگردم توی غارم...خسته , زخمی , زخمی زخمی زخمی...یه مدت فکر کرده بودم هوای بیرون از غار عوض شده و اوضاع تغییر کرده ...اما با یه زخم تازه و عمیق دیگه برگشتم سر جای اولم...اشتباه کردم اومدم بیرون...اشتباه کردم که نشونه ها رو واقعی دیدم و فکر کردم این بار با دفعات قبل فرق داره...اینبار هم مثل قبل؛ اعتماد کردم و اشتباه کرده بودم...کاش دیگه هیچ وقت از این غار لعنتی بیرون نیام...کاش جای درد این زخم کهنه نشه ، دردش سبک نشه و یادم بمونه نباید از غار بیرون اومد....کاش می فهمیدند امید واهی دادن چقدر چقدر چقدر آسیب می رسونه ..ولو در حد آوردن یک لیوان آب باشه و تو اون لیوان آب رو هیچ وقت نیاری:) .......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:16

*به طور حتم و با قطعیت میگم که یه بخش زیادی از حال بدیها و ناراحتیهای روزمره و روزگار من تقصیر مادر محترمه:((((یعنی استاد گند زدن به اعصاب و روان ...صبح شنبه 30دی در یک اقدام سریع السیر برای ساعت 8 شب بلیط هواپیما به مشهد گرفتم و فرداش ساعت 10.5 هم بلیط برگشت و یه ده ساعتی خیلی خوش و سرحال و شنگول توی بغل امام رضا بودم و حال کردم...یکشنبه که برگشتم به خاطر کم خوابی و خستگی تقریبا بیشتر به صورت افقی بودم اما حال دلم خوب بود...اما از دوشنبه صبح سردردهای همیشگی که به خاطر خستگی سراغم میاد اومد و تا همین الانم هست و هر 8ساعت یه نوافن میندازم بالا که بتونم به اموراتم برسم...اونوقت مادر محترم من وقتی دیشب با آرامش دارم میگم که امروز از صبح علی الطلوع سردرد دارم ؛ برگشته به من میگه مال اینه که رفتی اونجا هی گریه کردی و دیروز هم که برگشتی همش تَنِش!!! داشتی....منو میگی مثل اسفند روی آتیش شدم...آخه لعنتی وقتی من اینقدر حال دلم خوبه و از سفرم راضیم و همش هم دارم بهتون میگم که خیلی کیف کردم و چسبید بهم ؛ تو از کجا تنش توی رفتار من تشخیص دادی..یعنی فرق خستگی جسمی رو با تنش روحی نمیدونی بعد از 65سال سن...هنوز نمیدونی نباید به یکی انگ بزنی که اینطوری هستی یا اونطوری هستی....یعنی گند زد به همه حال خوش من ...اینقدر عصبانی شدم از رفتارش که بماند...کار همیشگیشه ...یه حرفی میزنه که تا فیها خالدونت رو میسوزونه بعد میگه من که چیزی نگفتم؛ تو الکی عصبانی میشی....دیشب هم تا صبح توی خواب داشتم باهاش میجنگیدم و جالبه که توی خواب هم داشت حرصم میداد و منم بهش میگفتم همین کارها رو کردی که بابای بیچاره ام سکته کرد از دستت...آخه دو سه روز قبل از سکته بابا ؛ وقتی زنگ زدم بهش که بابا چرا سرحال نیستی و پکری .......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:16